محمد قوچانی، عضو شورای مرکزی حزب کارگزاران سازندگی ایران
نسبت آیتالله هاشمی رفسنجانی و «جبهه-گفتمان» اصلاح طلبی از معماهای تاریخ معاصر ایران است. اصلاح طلبان به معنای چپهای مسلمان خط امامی دهه ی شصت هاشمی را نه تنها اصلاح طلب نمیدانند که اصلاحطلبی را اعتراض به هاشمی میشمارند. هاشمی نیز ظاهرا تمایل چندانی به این نداشت که خویش را اصلاح طلب بخواند، همچنان که با اصولگرایی هم مرزبندی روشنی داشت. اما هاشمی واقعا اصلاح طلب بود یا اصولگرا؟
سیاست داخلی
هاشمی رفسنجانی بیش از آنکه دموکرات باشد، جمهوریخواه بود. جمهوریخواهی در اندیشه سیاسی، گرچه بر انتخابی بودن مقامات سیاسی تاکید دارد اما انتخابی بودن را به معنای پیروی نخبگان سیاسی از عوام سیاسی نمیشمارد. جمهوریت بر مبنای فعلیت بنا شده است که معیاری مهمتر از انتخابات است. در جمهوری سیاستمداران افراد شایستهای هستند که نه فقط نماینده ملت که مدیر دولت هم هستند و حق دارند که بر مبنای مصلحت عمومی و فضیلت مدنی جامعه را اداره کنند. پاسخگویی آنان به ملت به معنای پیروی آنان از عوام نیست. آنان باید قدرت اقناع ملت و اقتدار اداره دولت را با هم داشته باشند. یک جمهوریخواه برخلاف یک دموکرات سیاستورزی را به مبارزه دائمی و ابدی انتخاباتی فرو نمیکاهد و هر رفتار سیاسی را یک رفتار انتخاباتی نمیداند که الزاما باید رضایت مردم را کسب کند. او به همان اندازه که «از مردم» است «برای مردم» هم کار میکند و اسیر پوپولیسم نمیشود. داور نهایی برای یک جمهوریخواه «عقل سیاسی» است هرچند که در عرصه عمومی و اجرایی به صندوق رای تمکین میکند اما یک جمهوریخواه معتقد است که گاه مردم هم اشتباه میکنند و صدای مردم، صدای خدا نیست و درستی یا نادرستی امور نه با رای عامه که با عقل و منطق و مصلحت و عقلانیت سنجیده میشود. گرچه در عرصه عمل گریزی جز انتخابات و صندوق رای نیست. براین اساس گرچه اکبر هاشمیرفسنجانی بیشترین مبارزه انتخاباتی در میان روحانیان و سیاستمداران ایرانی (چهار دوره ریاستجمهوری کامیاب و ناکام، چهار دوره مجلس شورای اسلامی کامیاب و ناکام و پنج دوره مجلس خبرگان رهبری) را پشت سر داشت اما حتی رای نه مردم به او، وی را از سیاست دور نساخت چراکه جمهوریخواهی را بر مردمسالاری برتری میداد و انتخابات برای او طریقت داشت نه موضوعیت.
سیاست خارجی
هاشمیرفسنجانی بیش از آنکه ایدئولوژیک باشد، پراگماتیست بود. پراگماتیسم البته به معنای بیاصول بودن نیست. پراگماتیسم اصالت نتیجه است در برابر اصالت تکلیف. یا اصالت کار است در برابر اصالت آرمان. هاشمی از ایدهآلیسم به دور بود و مدافع رئالیسم سیاسی بود. همین اندیشه او را میانهرو و معتدل میساخت. پراگماتیستها از آنجا که به نتیجه بها میدهند پیش از آنکه در بند وسیله باشند، به اهداف خود فکر میکنند. هدف در پراگماتیسم همان آرمانی است که دستیافتنی است و روی زمین قرار دارد. در چنین اندیشهای گفتمان بر تشکیلات اولویت دارد. مهم نیست چه کسی شما را به اهداف برساند، مهم این است که آن اهداف محقق شود. هاشمی این مشی را در سیاست داخلی در ایجاد تعادل میان راست و چپ و در سیاست خارجی در ایجاد تعادل میان شرق و غرب به کار میبرد و به نوعی همان سیاست عدمی مرحوم مدرس و مرحوم مصدق را پیش میبرد. فرماندهی هاشمی در دوران جنگ و صلح و ایجاد تعادل میان اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا از همین حیث بود. آنچه برای هاشمی اهمیت داشت حفظ جمهوریت، اسلامیت و ایرانیت در یک کل بههمپیوسته به نام جمهوری اسلامی ایران بود. به این معنا هاشمی ملیگرایی را در ایران زنده کرد و از درون اسلامگرایی مفهوم تازهای از ملیگرایی را پدید آورد که نه بر نژادپرستی که بر مفاهیمی مانند امنیت ملی و منافع ملی استوار بود.
اقتصاد سیاسی
هاشمیرفسنجانی بیش از آنکه به توزیع ثروت فکر کند به تولید ثروت فکر میکرد. با آنکه او با خطبههای عدالت اجتماعی در دههی 60 پیشتاز طرح این موضوع در فقه اسلامی بعد از سیدقطب بود و مفصلترین و مشخصترین مضامین درباره عدالت اقتصادی و نسبت دولت و عدالت را منتشر کرده است اما در دههی 70 دریافت که تا توسعه رخ ندهد عدالت ممکن نیست. فهم هاشمی از عدالت نه توزیع عادلانه فقر که تولید عادلانه ثروت بود که بر قاعده رقابت استوار بود. هاشمی در عرصه عمل در اجرای این سیاست مرتکب اشتباهاتی شد اما بنای توسعه ایران بعد از انقلاب را هاشمی گذاشت. گرچه او نتوانست میان آزادسازی، خصوصیسازی و اختصاصیسازی مرز روشنی قرار دهد اما هاشمی عالیترین فقیه و مجتهد سیاسی شیعه بود که از اقتصاد آزاد و بازار دفاع کرد و حقوق مالکیت و اهمیت نهاد ثروت را به رسمیت شناخت. هاشمی میدانست که مالکیت در اسلام حقوق روشنی دارد و دولت حق سلب مالکیت را ندارد اما در عین حال مانند محافظهکاران سنتی منکر نهاد دولت و الزامات دولت مدرن مانند مالیات، برنامه، بودجه و تامین اجتماعی نبود و فراتر از راست و چپ مذهبی به پایهگذاری اندیشهای شناخته میشود که منتقدانش آن را نئولیبرالیسم میخوانند. هاشمی گرچه در دهه 60 در برابر سنتگرایی جناح راست از دولت حمایت میکرد و آن را موتور توسعه در برابر انحصارطلبی بازار می دانست اما در دههی 70 از آزادی نهاد بازار در برابر دولتگرایی دفاع کرد چراکه توسعه را درون نهاد بازار آزاد رقابتی میجست.
فرهنگ سیاسی
هاشمی بیش از آنکه ایدئولوژیک باشد، استراتژیست بود. هاشمی مجتهد بود و از اندیشه دینی آگاهی قابل توجهی داشت. به تفسیر قرآن میپرداخت و از کوششهای نواندیشی دینی ناآگاه نبود. اما در پی حاکمیت یک فهم جامد از دین بر جامعه نبود. تیزاب سیاست شریعت را در آزمون قرار داده بود و هاشمی از موضع یک مصلحتگرا به سوی درکی متعادل از حقیقت حرکت میکرد. دیدگاههای او درباره فقه نه محافظهکارانه بود و نه ساختارشکنانه. او همه چیز را در عمل میسنجید و از عرف به شرع و از شرع به عرف میرسید. به نظر او اصلاح فرهنگی و اجتماعی با تساهل و تسامح عملی ممکن بود، نه الزاما تجدیدنظرطلبی عقیدتی. هاشمی با همین منطق پیش از آنکه به حقیقت بیندیشد به مصلحت فکر میکرد و حتی میتوان گفت مصلحت را بر حقیقت برتری میداد. درک او از حقیقت بر نسبت استوار بود و معتقد نبود هیچ قرائتی از حقیقت مطلق است. در درون حکمت و معرفت دینی او به تفاسیری از حقیقت میرسید که ممکن بود هر کدام دریافتی درست باشند. مصلحت برای هاشمی تحقق حقیقت در ظرف زمان و مکان بود. او را بیسبب شیخ مصلحت نخواندهاند که توانست نهاد مصلحت را وارد فقه شیعه کند. اگر شیخ فضلالله نوری پدر شورای نگهبان است و شرعیت و مشروطیت را در انطباق آن با شریعت پایه گذاشت، شیخ اکبرهاشمیرفسنجانی مظهر نهاد مجمع تشخیص مصلحت نظام است که در آن فقیهان کنار حقوقدانان و سیاستمداران و اقتصاددانان و مدیران و دیگر نخبگان عرفی مینشینند و یک رای دارند و به قاعدهی اکثریت/اقلیت گردن میگذارند.
آیتالله اکبرهاشمیرفسنجانی به عنوان یک جمهوریخواه (نه دموکرات) به عنوان یک عملگرا (نه بنیادگرا) به عنوان یک توسعهگرای عدالتخواه (نه مساواتگرا) و به عنوان یک استراتژیست مصلحتگرا (نه ایدئولوگ حقیقتگرا) پدر فکر اعتدال در ایران بعد از انقلاب است. اعتدالگرایی به معنای دقیق کلمه جمع حکومت عامه با حکومت نخبگان است و هاشمی نیز میکوشید این نظم سیاسی را در ایران بعد از انقلاب مستقر کند. گردشهای او به راست و چپ از این جهت بود و البته گاه (مانند مجلس ششم یا ریاستجمهوری نهم) این استراتژی درست را با تاکتیکهای نادرست در پیش گرفت و موفق نشد. هاشمی نمادی از پایان دوگانهی راست و چپ سنتی در ایران بود و گذار ما به راست و چپ مدرن را ممکن ساخت. او را میتوان پدر اندیشهی راست مدرن دانست. راست مدرن اینجا معنایی جز «محافظهکاری مصلحانه» ندارد. حرکتی که اهداف اصلاحطلبانه را با روشهای محافظهکارانه پیش میبرد؛ درست برعکس کسانی که در اهداف رادیکال و در روش اصلاحطلب هستند. برای هاشمی اصلاحطلبی یک روش نبود؛ یک هدف بود.
اینک شما قضاوت کنید: هاشمی اصلاحطلب بود یا اصولگرا؟!